هفته بیست و هشتم کاهو چینی ما
سلام دختر خوبم
خوبی عزیزم ؟
من خوب نیستم . هیچ وقت فکر نمیکردم تو وبلاگت خبر بدی بنویسم عزیزم . هفته پیش درست بعد از نوشتن پست تو وبلاگ برای نصب موکت اتاقت اومدن ، مامانی هم اومد پیشمون تنها نباشیم که یهو مامانی من زنگید ، رنگ مامانی پرید بعدم گفت که حال بابایی من خوب نیست و رفت خونه مامانیم .
عزیزم نمیخوام کامل بگم چون یادآوریش هم درد آوره ، بابایی خوبم رفت .
باباییم خیلی سر پا و سالم بود اصلا مشکلی نداشت صبح بیدار میشه صبحانه هم میخوره با مامانیم نعناع خشک درست میکنن ، لباساشو آماده میکنه و قرصاشو آخه عصر همون روز بلیط داشتن واسه مشهد ، بعد یهو میگه فشارم افتاده و دراز میکشه و برای همیشه چشمای مهربونشو میبنده .
دخترم تو این یه هفته خیلی سعی کردم آروم باشم و خطری تهدیدت نکنه عزیزم ، همه هم مواظبمون بودن برای خاکسپاری هم نرفتیم یعنی از باباییم خداحافظی نکردم ، اما خیلیییییییییییییییییی سخته خیلی و بعضی وقتا انقدر گریه و ناراحتیم رو کنترل میکنم که یهو انگار منفجر میشم . ببخشید اگه اذیت میشی .
عزیزم همیشه به بابا میگفتم اذان شما رو باباییم باید تو گوشت بگه اما این موضوع آرزو شد و رفت .
دخترم قوی باش و تا آخرش پیشم بمون .